... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

هویت حلزونی !

هویت حلزونی ! 

یکی از انبوه هویت های مدرن  !

شنیدم خانه بدوشی می گفت غیر از نه ماه زندگی در خانه مادری بقیه عمر در سفر بودم  .

در پس رفت و آمدهای مکرردرسال فقید ؛ این روزها از خود می پرسم : 

خانه کجاست ؟! 

امیر حسین هم می پرسد : « خونه خاله کدوم بره ؟»  

آیا خانه هم مثل خیلی از مفاهیم دیروزی دچار دگردیسی خواهدشد ؟ 

مثل لینک همیشگی اش «خانواده » که سرعت تحولاتش داد طرفداران خانواده ازجمله فریاد همین ویلیام گاردنر کتاب معروف «جنگ علیه خانواده » را به آسمان بلند کرده  

نمی دانم  

ولی یک چیز قطعیه : 

من خانه ام را گم کرده ام !!

یک بهانه خدا !!

دیشب تا صبح 

 دل افروز ؛ ( مهمان تاجیکی مان )  

 یک بیداری خدا بود 

 ومن یک خاموشی غفلت  

دیشب دل افروز 

 همه عرش را بسیج کرده بود تا خدارا به زمین ؛ درست سر سجاده اش بیاورند  !

ومن

 هنگام نمازصبح   

درحاشیه باغچه سبز نیایش او ـ بوی حضور خدا را استشمام کردم  

با غفلتم بر غفلتم گریستم  

دیشب دل افروز  

 سراسر بهانه بود  

بی بهاء بهانه خدا را گرفت  

ومن !  

غرق دودوتا چارتای منطقی ام ؛ 

 سرگزم پس انداز بهاء بودم  

آنی که درجستن آنی !

درغروبی آمیخته با حس بهت آمیزجدایی   

              مزه تلخ تنهایی   

                             بوی تعفن یک طرح راکد تحقیقی  

و پس از یک دهگانه شیرین بهاری در کنار خانواده   

درساعت ۶:۴۷ عصر سه شنبه

بازهم  

 خود را آغازمی کنم  !

آغازدوباره فصل شدن  

کارشناس ارشد شدن  

دکتر شدن  

فیلسوف شدن  .....

ختم کلام  :

آدم شدن  

به قول مولوی : 

این نکته رمز اگر بدانی دانی            هرچیز که درجستن آنی آنی !! 

 

زندگی سراسر رونده بودن

زندگی  =  دیدن, دل بستن  

                           و  

                               گذاشتن , گذشتن !! 

         

                                 >>زندگی معادله جذب و دفع مدام<< 

 

* دل بستن بیش از ظرفیت رکود ,درجازدن و گندیدگی

           * دفع بیش از حد ضایع کردن امکانات و استعدادها ومردگی

 

میشود رودبار بود  

                   مرداب بود  

                                 یا کویری لم یزرع

یک فصل خلوص

اینجا ....

صدای سکوت چه واضح به گوش می رسد وهمه ا ت را درخود استحاله می سازد  

آن دور دست ها  

خیلی دورتر از دامنه آن کوه سبز  

در امتداد جاده بیخودی  

خودت و تنها خودت را خالص تر ازهمیشه می بینی  

خلوصت را در دستان تمرکزت محکم نگه میداری ؛ مبادا نگاهی یا صدایی زمینی  این حاضر همیشه غایب را ازکفت خارج سازد  

چیزی نمی گذرد که به قول رضا امیر خانی دچار« نشت نشا »می گردی   

و خودی را که اززمان کوچ زمینی ات کمتر توفیق ملاقاتش یافتی باردیگر ازدست می دهی 

وغم فراق وطن ؛ همان نیستان معروف ؛ ناله تاریخی ات را بازهم در فضای کائنات منتشر می سازد  

آن سوی ماجرا عینیت زندگی امروزی با بی رحمی تمام مشغول کوک نمودن سازخویش است  

انسان مدرن - عقلانیت مدرن  -شهروندی مدرن  

ونمادهای تکنولوژیکی بی روح آن منتظر نشسته اند تا تورا به ناکجا آباد بودن امروزی تبعید نمایند  

بودنی پاره پاره در محصولات عقل خودبنیاد  

بودنی بی بوی یقین و بی رنگ آرامش  

اینگونه است که قصه پدربزرگ آدم  و مادر بزرگ حوا برایم تفسیر می شود  

تا قبل ازاین ؛ قسم شیطانی اخراجی ابدی بر اغوای بنی بشر ؛ برایم بچه گانه می نمود اما حالا تارهای اغوای فراگیرش را می بینم که ساحت مشروع ترین رهبر بشری را چگونه در برگرفته  

حق وتو ؛ حقیقتی بنام سیاست یک بام و دو هوای چند ابر قلدرو ... (همان پارادوکسهای جهانی که هرگز منطق مشرقی ام نتوانسته حلشان نماید )

 همیشه مرا نسبت به این عقل استقلال یافته ازماورا ء بی اعتماد نموده اند  

گویی همانطور که دینداری آدمها را مستعد تعصب می سازد عقل مداری هم عامل سندرم منیت و خودبینی می گردد  

حالا در این نقطه معلق ! 

خلوصم زیر آوار افکارجورواجور  مدفون گشته است  

دل خوش افسانه ققنوس ؛برگور او فاتحه می خوانم  

شایددرمجالی دیگر یا بهاری دیگر از خاکستر التهاب قرن بیست ویکمی ام دوباره سر برآرد .