... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

صدا

در صدایی جامانده ام! 

مثل همیشه

درصدایی جامانده ام

ازجنس تماشا

رنگ فراموشی

بوی بهانه

صدا می رود

من جا می مانم!!

قلم و قدم

«فلسفه را بگذار درباره انسان بنویس»

این اولین باری نیست که این جمله را می شنوم و حتم دارم آخرین بارهم نخواهد بود. وقتی واقعه ای دردناک درکنارگوشه ی دنیا اتفاق می افتد خیلی ها به مجرد برخورد با امثال من بی نوا،  تنها توصیه شون این است که فلسفه را رها کن بچسب به فلان و بهمان. امشب که شخصیتی بس ارجمند این حرف رو به من گفت منو به فکر فرو برد.

راستی چنین توصیه ای ازچی نشات میگیرد؟  آیا چون فلسفه به قول اون دوست قدیمی کار آدمهای شکم سیر است که سیری به سرشون زده و به بدیهیات گیرمیدن یا شایدم چون فلسفه و منسوبین به آن بیشتراز همه ادعای دردحقیقت و انسانیت دارند؟

نمی دانم، واقعا نمی دانم ولی این را می دانم که میان تولید فکر و آلام و خوشیهای بشری ارتباط وثیق و درعین حال نامرئی وجود دارد براین اساس باید نبض تفکر و اندیشه را فعال نگه داشت و این امر بستر ،شرایط و قواعد خاص خود را می طلبد. ضرورتی که درجهان اسلام همیشه تحت تاثیرنوسانات برخاسته از شرایط سیاسی اجتماعی و... نادیده گرفته شده است یا بهتراست بگویم محقق نشده است.

بدون شک نه تنها فلسفه که علم، هنر و صنعت، همه و همه، برای انسان اند و ارتقای او به نقطه ای که همین اندیشه، موجه می داندش. پس بپذیریم کتابخانه و کارگاه و آزمایشگاه هریک قدمهایی اند دراین مسیر مثل قلمهایی که از درد و رنج انسان درگوشه کنارجهان می نویسند.


چشم

گفت: سیاه

گفتم: باچشمان تو حالادیگر سفید و سیاه می بینم.

گفت: پایان

گفتم: درمن شروع شدی.

گفت:نیست، نیستی

گفتم: نمکها ریختند ولی نمکدان نشکست.دیدی! بلرزی، می لرزم!؟

گفت: ببین، تبارک الله احسن الخالقین!!

گفتم: چه فایده من و تو هرکدام چشم خودمان را داریم.

نمی دانم او گفت یا من: بیا چشمهامان را ببندیم بعد ببینیم.

هاله

آدم ها فضاها و عالم های خاص خودشان را دارند، زمانی می توانیم ادعای درک گفتار، کردار، و افکار آدمها را داشته باشیم که به عالم خاصشان راه پیداکنیم، شعرسعدی و حافظ و مولانا را همه میخوانیم و می نویسیم و چه خوب است که بخوانیم و بنویسیم ولی آیا هرکه اززبان حافظ نوشت:

دوش درحلقه ما قصه گیسوی تو بود /// تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود ، می توان نتیجه گرفت نویسنده قطعا به معشوقی ازنوع زمینی نظرداشته است؟ من که چنین باوری ندارم، آدمها خیلی پیچیده ترازاین حرفهایند، مطلوبها خیلی متکثرتراز آنچیزی است که فضای غالب سینمای امروز دارد ترویج میکند و ساختارهای ذهنی مارا متاثرساخته است.هم اتاقی ادبیاتی ام گله دارد از مردم که واژه ها را اغلب در هاله های زشت و زیبای ساختنی و به تعبیرمن اکسترنال می پیچند و انها را به مرگ زود رس مبتلا می سازند، خوب که فکرمیکنم می بینم وضع مقولاتی چون عشق، درد، تردید، ابهام و ...  هم بهتراز واژه هانیست، ما وقتی کسی از درد می گوید سریع حملش میکنیم برهمان مصداق دم دستی ذهنیمان و خودرا از درک زوایای قلمی که میخوانیمش و راه یابی به دنیای احتمالا متفاوتش محروم می سازیم، دنیایی شاید خیلی جذاب تر و قابل توجه تر. هم اتاقی امشب عروسی یک زوج مذهبی دعوت بود و با این نگرش که جذاب نیست و کسل کننده است قصد رفتن نداشت، به او پیشنهاددادم این بار بی پیشداوری برود و سعی کند کلیشه های موجود درذهنش، تجربه خالص اورا جهت ندهند.جالب است بدانید رفت و با برداشتی کاملا مثبت و توام با رضایت برگشت. 

شعرفارسی ازچنان غنای محتوایی و زیبایی شناختی برخورداراست که گاه قلم و زبان آدم را ناخودآگاه به تبعیت وامیدارد تاجایی که آن را بهترین بیان و ترجمه مقصودش می بیند براین اساس تقلیل کاربردشعر به مضمون های صرفا عاشقانه که طبعا درفرهنگ ما خط قرمزهایی را درپی خواهند داشت شاید چندان به نفع مان نباشد چراکه هم مارا در کاربردش محتاط میسازد هم زاویه ذهنی حاصل ازآن قضاوتمان درباب دیگران را قالب بندی میسازد.