نمی دانم چرا امشب سراز «مرهم» خوانی اصفهانی درآوردم: مرا که با تو شادم پریشان مکن/ بیا و سیل اشکم به دامان مکن ...همیشه حال «مرهم» مرا به هوای دشت سکوت می برد؛ به گمانم با کشف دشت سکوت بود که بلاخره فرهنگ طبیعت گردی را آموختم. القصه ! بعدازدشت سکوت، شاید درهیچ جای زمینی که تابحال پای من به آن رسیده سکوتی عمیق ترازسکوت ابیانه وجود نداشته باشد؛ آنجا آدم مدام خودرا درخود می بیند و درهستی محض رهیده از آرایه های درونی و بیرونی دست ساخته بشر،حل می شود. کاش این نوکیا و ساعت مچی را هم درقم جا می گذاشتم. کاش عاطفه اینقدراشتهای عکس برداشتن نداشت که من مجبورشوم مرتب از متن حضور به حاشیه غیبت خیزتصویرو قاب قالب پرت شوم.
امشب هرچقدرسعی کردم دست دلی را ازگلی متعفن جداکنم نشد که نشد، به گمانم درعصرگسترش ارتباطات نیازمند پرورش دلهای هوشمندیم!
چند روزی است زمزمه ام شده: بوی جوی مولیان آید همی ..... آفرین به بچه های ادبیات، زودترازهمه بوی هراتم را کشف کردند.
پنجره ای که بسته شد دگربازش نکنید
دلی که شکسته شد دگرنازش نکنید.
ممنون ازاینکه دیشب بهم گوش دادی .
خواهش عزیزخواهر
اول بفهم بعد جلودلو بازبزار .....
دکتر جان سلام اومدم یک سری بهت بزنم نبودی تازه اون مطالبی رو هم که گفته بودی راجع به من نوشتی پیدا نکردم در ضمن خیلی وبلاگت باکلاسه ها
سلام برسولمازگل
ملاحضه کردم عزیز!
سلام خاله جون عیدتون مبارک
سلام
عیدشماهم مبارک وصال عزیز
سلام!
سولماز گفته وبلاگت باکلاسه، ولی زیاد جدی نگیری.
حالا تو دلمو نشکن دیگه رفیق یه کم که باکلاسه ... نیست?