... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

هاله

آدم ها فضاها و عالم های خاص خودشان را دارند، زمانی می توانیم ادعای درک گفتار، کردار، و افکار آدمها را داشته باشیم که به عالم خاصشان راه پیداکنیم، شعرسعدی و حافظ و مولانا را همه میخوانیم و می نویسیم و چه خوب است که بخوانیم و بنویسیم ولی آیا هرکه اززبان حافظ نوشت:

دوش درحلقه ما قصه گیسوی تو بود /// تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود ، می توان نتیجه گرفت نویسنده قطعا به معشوقی ازنوع زمینی نظرداشته است؟ من که چنین باوری ندارم، آدمها خیلی پیچیده ترازاین حرفهایند، مطلوبها خیلی متکثرتراز آنچیزی است که فضای غالب سینمای امروز دارد ترویج میکند و ساختارهای ذهنی مارا متاثرساخته است.هم اتاقی ادبیاتی ام گله دارد از مردم که واژه ها را اغلب در هاله های زشت و زیبای ساختنی و به تعبیرمن اکسترنال می پیچند و انها را به مرگ زود رس مبتلا می سازند، خوب که فکرمیکنم می بینم وضع مقولاتی چون عشق، درد، تردید، ابهام و ...  هم بهتراز واژه هانیست، ما وقتی کسی از درد می گوید سریع حملش میکنیم برهمان مصداق دم دستی ذهنیمان و خودرا از درک زوایای قلمی که میخوانیمش و راه یابی به دنیای احتمالا متفاوتش محروم می سازیم، دنیایی شاید خیلی جذاب تر و قابل توجه تر. هم اتاقی امشب عروسی یک زوج مذهبی دعوت بود و با این نگرش که جذاب نیست و کسل کننده است قصد رفتن نداشت، به او پیشنهاددادم این بار بی پیشداوری برود و سعی کند کلیشه های موجود درذهنش، تجربه خالص اورا جهت ندهند.جالب است بدانید رفت و با برداشتی کاملا مثبت و توام با رضایت برگشت. 

شعرفارسی ازچنان غنای محتوایی و زیبایی شناختی برخورداراست که گاه قلم و زبان آدم را ناخودآگاه به تبعیت وامیدارد تاجایی که آن را بهترین بیان و ترجمه مقصودش می بیند براین اساس تقلیل کاربردشعر به مضمون های صرفا عاشقانه که طبعا درفرهنگ ما خط قرمزهایی را درپی خواهند داشت شاید چندان به نفع مان نباشد چراکه هم مارا در کاربردش محتاط میسازد هم زاویه ذهنی حاصل ازآن قضاوتمان درباب دیگران را قالب بندی میسازد.


نظرات 15 + ارسال نظر
دادا پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:32

درباره معانی !
مفهوم .

??

سیمون پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:17

به هر حال دوست من! وقتی شاعر ی عاشقانه گفته دقیقا با کلید واژه ها و مشخصه های اینگونه شعر ی و اکثرمخاطبان هم عاشقانه برداشت کرده دقیقا با همان مفهوم زمینی‌اشِ و بعد یک نفر مثل شما پیدا شود و با مفهوم فرا زمینی به کارش برد دلیل ندارد که مخاطب نوشته های شما با شما هم صدا شود که در مفهومی متفاوت از آنچه متداول است بیتی را به کار برده‌اید این آزادی برداشت دیگران است چنانکه آزادی شما در برداشت و زیاد نباید اصرار داشت همه مثل هم باشند چنانکه نباید اصرار داشت شعری که کاملا زمینی و عاشقانه است را با معنای عارفانه و فرازمینی به خورد دیگران بدهیم کاری که بعضی ها در بعضی کتابها کرده‌اند و به طنز انجامیده است.

بله ، اصراری نیست.هرکس میتواند فهم خود را داشته باشد ولی خوب است درنظر داشته باشد فهم او فهم اوست.

بهرام پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 15:29 http://pargar4.persianblog.ir

نوشته اید:«آدم ها فضاها و عالم های خاص خودشان را دارند، زمانی می توانیم ادعای درک گفتار، کردار، و افکار آدمها را داشته باشیم که به عالم خاصشان راه پیداکنیم،» این "ادعای درک گفتار" امریست بسیار نسبی.
الف: اینکه ما روزانه با گفتارها و نوشتارهای گوناگونی سر و کار داریم که پردازندگانش را اصلا نمیشناسیم و نمیدانیم که از چه عوالمی برخوردارند، با این وجود به نسبتی میتوانیم ادعا کنیم که گفتار و نوشتارشان را درک کرده ایم.

ب- خود اینکه ما گوینده و نویسنده را بتوانیم بشناسیم هم در هاله ای از ابهام نهفته است. حافظ را شاملو گبر و کافر و مرتد میداند و مطهری یک مومن موحد. هر دو هم برای ادعاهاشان به ابیاتی از حافظ اشاره میکنند. اگر شناختن آدمها به این سادگی بود که چرا ما همه روزه از دیدن برخی رفتار آدمها داینگونه به شدت جا میخوردیم؟ ما آدمهای معاصر و دور و برمان را مشکل میتوانیم بشناسیم، چگونه میشود از شناخت حافظ در آن سوی قرن ها سخن گفت؟

پ- این ادعا که شناخت آدمها منجر به شناخت افکارشان میشود، ازینجا سرمنشاء میگیرد که باور داریم "ای برادر تو همه اندیشه ای"؛ و حال آنکه آدمی همه اندیشه نیست. فراوان مواردی داریم که در اندیشه به چیزی باور داریم و در عمل به آن عمل نمیکنیم. کدام دزد و دروغگویی است که باور دارد که دزدی و دروغگویی چیز خوبی ست؟

الف: من هم فکر میکنم این درک ازدوجهت مشکل است؛ هم ازجهت اینکه شناخت وراه یابی به جهان و عالم دیگرانی که بصورت گذری به آنها نظر می افکنیم سخت است هم ازان رو که ما باعالم خاص خود به سراغ انها می رویم و همواره این احتمال وجود دارد که جهانمان را برانها تحمیل نماییم.
پ:یک زمانی این اندیشه که شهید مطهری قبولش دارند ذهنم رو مشغول کرده بود.
شاید به سادگی نشود اهمیت این اندیشه را نادیده گرفت؛ درست است که احساسات و عواطف هم درما فعال اند و ما را رقم می زنند ولی بهرحال این امر دربستری ازاگاهی و تصمیم اگاهانه ما صورت می گیرد ما ادمها قدرت کنترل عواطف و تمایلاتمان را داریم درحدی و این یعنی همیشه پای اگاهی درمیان است.

یکی درد و یکی درمان پسندد. من همان "ی پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 18:14

این سه تن و آن دیگری
مارکس : فهم رو بنا است
فروید: اندیشه تابع است
نیچه : تمامیت زندگی تابع است
و آن که گفت سوژه بودن را
این همه اندیشه را به کلی زیر سوال بردند و هنوز نیز پیشنهادی برتر نیامده است.
می ماند دیانت که در اوجش خود را با نوعی عرفان عرضه میکند . آن هم به کلی با عقل اندیشی معاش اندیش سرناسازگاری دارد و عقل روشن او قدسی است و پای استدلال جهان جزوی را کوتاه و چوبین میشمرد.
چه گمان داری درباره عقل و اندیشه ؟
هرمنوتیک ، پدیدارشناسی ، هم افقی فهم ، کرانه مندی اندیشه وخلاصه تئوری عقل تحولی ( نسبت ساختاری و تاریخی ) ادگار مورن و برو بچ .
بخوان و بخوان و بخوان. در دستگاه ماهور بخوان

و دستگاه ماهور مرهم خوبی است برای آلام اندیشه !!

بصیر جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:14


عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است!

اینکه حافظ چه گفته است و منظورش چه بوده تا صبح قیامت هم می شود بحث کرد, ولی نباید دوستان چنان از عشق زمینی و فرا زمینی صحبت کنند که گویا عشق زمینی مذموم است. به هر حال ما در زمین زندگی می کنیم و همین حافظ هم اگر به عشق فرا زمینی رسیده باشد از همین غزلهای زلف و لب یار است. به هر حال حافظ هم چند دوره در زنگی خود تجربه کرده است و شکی نیست و غزلهای دوران جوانی حافظ هم بخوبی نشان می دهد که برخی از انها برای معشوق زمینی سروده شده است و البته برخی از غزلها هم که بیشتر غزلهای دوره پایانی عمر او است کاملا جنبه عرفانی دارد. برخی اشعار این شاعران به خصوص اشعار که به زبان عربی سروده شده که در آنجا مونث و مذکر به خوبی قابل تشخیص است, معلوم می شود که حض وافری از عشق زمینی برده اند. بگذریم که شب دراز است و قلندر بیدار
به قول یکی از شاعران معاصر:
عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است!
عشق دانشکده‌ی تجربه ی انسان هاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
ترا خدا این عشق زمینی را این قدر بد نگوید, بیچاره این عاشقان چه گناهی کرده اند. دنیا به لطف عشق چنین دیدنی شده است حتی اگر این عشق زمینی باشد. ب
اما بدون عشق ، جهان با جنون جنگ
میدان یک مسابقه ی وحشیانه است !

دنیا بدون عشق خودش یک جهنم است
توصیف یک جهنم دیگر نشانه است !

عاشق شو تا سرشت جهان را عوض کنیم
با من بخوان که فرصت ما یک ترانه است !

ما خسته ایم از این قفسِ صد هزار قفل
دلتنگی و کدورت و غربت بهانه است !

چند روز پیش چند تا غزل از غلام رضا طریقی خیلی برایم چسپید برای دوستانی که این یاداشت را می خوانند یکی دو تا از این غزل ها را می گذارم تا آنها هم لذت ببرند.



در دفترِ شعر من ــ این دیوان معمولی ــ
محبوب من ماهی است با چشمان معمولی!

برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر
او نیز چیزی نیست جز انسان معمولی

با پای خود دور از «پری‌دُم»های دریایی
عمری شنا کرده‌ست در یک وان معمولی

محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر
یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی

او جوجه‌تیغی روی پلک خود نچسبانده!
تا نیزه‌ای سازد از آن مژگان معمولی

محبوب من این است و من با سادگی‌هایش
سر می‌کنم در خانه‌ی ارزان معمولی

جای گلستان می‌توان با بوسه‌ای خوش بود
در یک اتاق ساده با گلدان معمولی

با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت
قرآن زرکوب است یا قرآن معمولی

عاشق اگر باشی برای بردن معشوق
اسب سفیدت می‌شود پیکان معمولی

معشوق من پاک است و عشقم پاک اما من...
من کیستم در متن این دوران معمولی؟!

من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم
یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی!

و عزل دیگر:
ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکرﺓ الاولیست

مثنوی معنوی ست قصه ی ما که در آن
آخر هر ماجرا اول یک ماجراست

در صف قند و شکر زندگی ام تلخ شد
قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست

بوسه ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رخت خط لبت استواست

باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت
شکر خدا که دلم گمشده در راه راست

ای نه چنین نه چنان در دل من همچنان
عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست

اگرعشق، خودیت را ذوب می سازد آیا مادری عشق ورزی و مادر عاشق نیست؟
اگر عشق آدم ها را کوه کن موانع می سازد، آِیا تحول آفرینان تاریخ عاشق نیستند؟
اگر عشق جمعت می سازد، آن انسان خزیده درکنج کتابخانه و میزمطالعه که اقتدا به سوال و پرسش نموده است ، عاشق نیست؟
آگر عشق دیده ات را قالب لیلی بین می زند، اینهمه تشنه های دنیا طلب عاشق نیستند؟
دنیا و حرکت برمحور عشق می چرخد.
شاید خم ابروی این معشوق ها و مطلوب ها شبیه آنی نباشد که محراب نمازعاشق را به فریاد اورده است ولی آیا حالت، ازسنخ همان حالت نیست؟

اگر مجنون تاریخی شیفته یک وجود بود قرن ما عشاقی دارد که درد انسان و مظلومیت و حقیقت دارند، عشقی سازنده و درعین حال وسیع، عشقی ازسنخ تجربه مجنون و لیلی های تاریخ که منیت ها رو ذوب، موانع را مرتفع و پراکندگی ات را رفع می سازد.
و چه خوب است عشق را تحریف مصداقی نکنیم!!!!

بصیر جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:42

بلی من هم با نظر شما موافقم که تعریف مصداقی نکنیم ولی لازم نیست خیلی هم آن را به آسمان وصل کنیم. من فکر می کنم ان چیزی که از نظر شما مذموم تلقی می شود آن هوس است که برخی به دنبال رفع نیازهای جسمانی و روانی خود هستند, ولی عشق چیزی فراتر از این است و معطوف است به غیر از خود.
به هر حال هر چیزی که انسان را به آرامش برساند به نظر من آن عشق است. در صورتی که هوس فرد را حریص تر می کند. مثل آدم پولداری که هر چه پولدار تر می شود دلش می خواهد که بیشتر داشته باشد و هیج وقت به آرامش نمی رسد واگر تمام دنیا را هم به او بدهند باز احساس می کند که چیزی ندارد.

خب البته می دانید که من اینجا مذمت چیزی را نکردم. بحث سراینست که جا برای نگاههای مختلف بگذاریم همیشه.

بصیر شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:43


قابل توجه دوستان ساکن در مشهد
یکشنبه 12 شهریور 1391 قرار است که مجموعه شعر «پلنگ در پرانتز» از زهرا حسین‌زاده در جلسه ویژه نقد و پژوهش شعر حوزه هنری مشهد با گردانندگی جناب محمد کاظم کاظمی نقد شود.
جلسه از ساعت 5 عصر به بعد در تالار حوزه هنری خراسان رضوی (مشهد، میدان تقی‌آباد) برگزار خواهد شد.


غزلی از زهرا حسین زاده

پــــــــــری جــــــان

اخم را بشکن، بفرما چای و قند
نوش جانت، ماه پیشانی بلند!
می خرم فانوس چشمت را پری!
جذبه هایت قیمتش چند است چند؟
شب به ترفندی کشیدی پلک را
سمت کوهستان وحشی تا سهند
کوه قافت را پری جان دیده ام
دیو هایش همچنان بیگانه اند
راز گیسویت ببین! پیچیده است
ساده صیدم کرده ای با آن کمند
تا کدامین دره دنبالت کنم؟
سال ها با اسب جادویی ـ سمند
بی تو زنجیری بمانم خوشتر است
گل کند دیوانگی در قید و بند
هر کجا باشی اساطیری، پری!
زنده باشی قرن ها دور از گزند
گرچه تلخی دیده ای، شیرین من
شام آخر یک تبسم هم بخند

زهرای گرامی و عزیز مایه امید ماست!
حیف که مشهد نیستم.

عباس یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 http://www.abbas-vatan.blogfa.com

سلام هموطن
موفق باشید و سرفراز

سلام
سپاس

... یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:34

معشوق حافظ مسلم نمی تواند پایین تر از خود حافظ باشد.....
از این نظر که عشق مادر معرفت +نوعی تحیر و احساس فقر و نیاز است.
پس معشوق عاشق متفکر و حکیم متاله ای چون حافظ قطعا متعالیست
اصلا مگر ممکن است زمین و زمینیان بتوانند خواست و میل متعالی موجودی چون انسان و آنهم حکیمی چون حافظ که سرش به دنی و عقبی فرو نمیآید را ارضاء نمایند؟

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس .

... یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:41

......هر کس اندکی به احوالات و آثار بزرگان شعر پارسی آشنایی داشته باشد می داند که الفاظ آثار آنان در مقابل اندیشه متعالی ایشان نمی تواند ادا کننده حق مطلب و لب مرادشان باشد پس هرچند که اصولا اثر مخصوصا کلام معرف صاحب اثر و متکلم است ولی در مورد نوابغ و بزرگان معرفت هرگز الفاظ نمی توانند معرف کامل باشند
مثلا کلمه عشق در نزد من و در نزد بزرگمردی چون حافظ هرچند یک شکل واحد دارد اما در معنا و حقیقت مطلب عشق برای او در خارج لمس شده است و برای من صرف تصویر ذهنی است (و تحقیق این مطلب خود مبحثی جداگانه است)
حقیقت آنست که جناب خواجه هرجا سخن گفته صدر تا ساقه کلامش را به معجون قند و شکر حال و آب حکمت و معرفت سیراب نموده
و لطف سخنش آنست که عام و خاص را بر سر یک سفره نشانده و چنانچه خود گفته باور داشته که بر هر خوان که نشته خدا رزاق بوده

دراشعار فارسی به ابیاتی برمیخوریم که به هرزبان و حالی بخوانمیشان بوی زمین نمی دهند، نسیمی هستند ازیک عالم دیگر و معنایی که البته برای ما شناخته شده نیست هرچند میل و کشش به سمت آن سوی مبهم هست، جذبه ای که با موسیقی کلامی ازاین دست به جریان می افتد و درون آدم را به تلاطم می اورد. انگار خاطره ای دراعماق وجودمان همیشه نفس می کشد ، کم و کوتاه و زبان لطیف بازرگان آنرا احیا می سازد، برای لحظاتی جانت برمیخیزد و قد قامت رفتن می بندد ، به کجا؟ چطور؟ ........

پریسا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:51 http://sobhgahan.blogfa.com/

سلام دوست من
اکثر آدما وقتی شعر می خونند، دنبال التیام هستند. یعنی کاربرد عامه شعر
تعداد ادیبان و آگاهان هم کمه و از طرفی تعداد شاعران متفکر ما هم کمه. بیشتر شاعران ما در بیان حقیقت احساس خود دهان گشودند و همین هم این توهم رو برای اکثر ما به وجود آورده که شعر چیزی جزبیان احساس های زودگذر نیست و کاربردش هم التیامه. فکر می کنید چند نفر حقیقت شعر حافظ و مولوی.... را می شناسند؟! اصلن چقدر جامعه ی امروز ما دنبان فکر کردنه؟ مهم اینه که هنوز هم کسانی هستند که آگانه و درست برداشت می کنند هر چند کم هستند.

سلام

نکته خوبی رو گفتید.

پریسا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:54

اینکه انسان پیچیدست و عالم خاص خودش رو داره قابل انکار نیست،به نظر من هیچ انسانی قادر نیست حقیقت خودش رو با کلمات بیان کنه ما هم نمی تونیم درک نمی کنیم. شاید فقط به یه زاویه هایی برسیم، تازه شناخت هایی که از فکر دیگران سرچشمه گرفته.

موافقم

پریسا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:59 http://sobhgahan.blogfa.com/

لیلا جان از وبلاگت لذت بردم، من از وبلاگ استاد بابایی با وبلاگت آشنا شدم. دوست داشتی به وبلاگم سر بزن. خوش حال می شم نظراتت رو بدونم.

خوش امدی عزیز
چشم

خواب نما شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:33

سلام سرکارلیلا خانم دیروز دوست امروز آشنا
اوضاع و احوال قربان؟ رو به راهید ؟

سلام
شکر

لاله شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:14

چه خبره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد