گفت: سیاه
گفتم: باچشمان تو حالادیگر سفید و سیاه می بینم.
گفت: پایان
گفتم: درمن شروع شدی.
گفت:نیست، نیستی
گفتم: نمکها ریختند ولی نمکدان نشکست.دیدی! بلرزی، می لرزم!؟
گفت: ببین، تبارک الله احسن الخالقین!!
گفتم: چه فایده من و تو هرکدام چشم خودمان را داریم.
نمی دانم او گفت یا من: بیا چشمهامان را ببندیم بعد ببینیم.
سلام خاطرات کلاس اول خودرا در چند خط برام بنویسید
وباخواندن خاطرات دیگران لذت ببرید
سلام
salam
maarekas
سلام
نمکها ریخت ولی نمکدان نشکست
وقتی نمک ها از دستت بریزد لابد درزبانت هم بجای اینکه بریزد می ریزند.
نه شما نگفتی اون گفت . به خدا راس میگم یادمه!! شما گفتی که ما چشمهای خودمون رو داریم ، اون گفت خب ببندیم یهو بهمون وحی نازل بشه. حالا دیگه نمیدونم چی نازل شد ؟؟ اصلا شد یا نشد؟ اما این اون بود که گفت بیا چشمامون رو ببندیم .
حالا در راستای اون کامنت بالایی که میگه خاطرات بچگی هاتون رو بگید، عرض کنم که خاطرات بچگی هامون که همیشه لذت نداشت گاهی درد داشت. به خصوص اگر مجبور بشی چشماتو ببندی! من بستم خیلی درد داشت.
چشم ها گاهی مزاحمند نمی گذارند زاویه چشم دیگری را بفهمیم.
این نوشته خصوصی یک عاشقی دارد و یک معشوقی.
ما هم آن دورتر، ایستادیم و یواشکی گوش کردیم.
لیلای دنیای مجازی:*
هدای خوب !
هیچ تابحال به تاثیرانسان ها درخودت فکرکردی؟ اثرعمیقی که گفته ها و کرده ها و اندیشه های یک دیگری، یک استاد، درتو می گذارد؟
این نوشته میخواهد بگوید: رفیق، دوست، استاد رنج کشیده ام !! تو به قدر اثرات ماندگارت درمن و ما باقی هستی و نفس می کشی.
نقش دیگری در ما!انگار که هرچه حذف کنیم این دیگری را، به دوران دوری باطل ادامه داده ایم.
بخش وسیعی از ما را دیگری؛ اشخاص و وقایع ساخته است. پس باید مراقب بود، مراقب مجاورها و مجاورت ها!!
عالی بود!
من که قبلا هم گفته بودم با چشمان کاملا بسته بهتر می توان دید
یک موقع هایی بلی .
خیلی زیبا بود عزیزم.
به قول یکی " خدا چشم نداره همه ی ما رو می بینه اما ما که چشم داریم چرا همه چیز رو نمی بینیم؟!" گاهی باید چشم دل رو گشود تا زندگی کرد.
یک کم جمله ات رو نفهمیدم پریسای خوب